زنده گینامه شهید بهارعلی غلامی منامن

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

زيبائيهاي پرواز 

خردسالترين شهيد روستاي منامين

شهيد بهار علي غلامي

به نام نامي  او كه ،هر چه هست از  اوست

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

 

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

بيائيم دلهايمان را به هم نزديك كنيم و شهداء را كه قلب تاريخ اند، رهنماي جوانان  ، سرو قامتان ملت، ايثارگران كشور، ثابت قدمان انسانيت ، لبيگ گويان عشق، شعرسرايان زاهد ، جانفشانان شمع، ميعادگاه عاشقان، آئينه دوستان، خريداران رضوان، ناموران عدالت، زمزمه كنان صداقت، عطر گستران روحها، بلندپروازان معرفت، رهروان ديانت، شافيان جزاء و عافيت گردان شفا را بيابيم.

بيائيم يك آن هم كه شده ، به آن دوران، آن سرزمين، آن ديار، آن راستقامتان،آن ره پيشگان، سبقت گيران، مشوقين و منتظرين بيانديشيم.

بيائيم، آئينه دلمان، سكوت وجدانمان، تجسم چشمانان، بلنداي صدايمان، اوج تفكرمان، ديوانگي عشقمان، شيداي تعقلمان، صفاي صداقتمان و تبسم لبانمان را به هم بدوزيم.

بيائيم، لحظه لحظه هاي دفاع، قطره قطره هاي خون، تشنه و گرسنگي ها را نظر كنيم.

بيائيم، اوج ، شكوه، ركوع، سجود و نيايش ها را نظاره كنيم.

بيائيم، عزت، جبروت، منزلت و شوكت را بنگريم.

بيائيم، ني و ني لبك و نيزارها را آبياري كنيم.

بيائيم، باتلاق، لنج، تنگه و گودالها را تماشا كنيم.

بيائيم، موشك، نارنجك، تفنگ،  خمپاره، توپ و تانك ها را تجسم كنيم.

بيائيم، كلاه خود را قاضي كنيم!

آري، ما در برابر تاريخ ، دين، وطن، خاك و شهداء مسئوليم.

آري، ما در برابر گذشته و آينده مسئوليم.

 آري، ما در برابر فرزندان مسئوليم!

آري، سخت است قلم راندن در وادي شهيد و شهادت، چرا كه زبان از بيان اوصاف شهداء قاصر است و زبون.

ولي چاره اي نيست اداي تكليف است كه خود را بسپاريم دست قلم تا ورقهاي سفيد و براق را خط خطي كند و از آنها براقي و شفافيت و صافي را بگيرد.

بر ما تكليف شده كه چند خطي درباره خردسالترين شهيد روستاي منامين بنويسيم.

 

اي كارگشاي هر چه هستند

 

نام توكليد هرچه هستند

 

بعلت كمي سن شهيد بهار علي غلامي جمع آوري اسناد و مدارك واقعاً مشكل بود، ليكن ما را بر آن داشت كه سوابق پروند ه شهيد را بررسي كنيم و از اقوام و دوستان و نزديكانش پرس و جو كنيم.

ما بر آن نيم كه دوران كوتاه 16 ساله عمر پر بركت شهيد را به هفت بخش تقسيم كنيم.

1- تولد

2- وضعيت
اقتصادي خانواده و اوان كودكي

3- دوران  ابتدايي و راهنمايي

4- مرحله اعزام به جبهه

5- مرخصي

6- اردوگاه جبهه و شهادت

7- پس از شهادت

تولد

روزي از  روزهاي گرم تابستان 1350  (در روستاي منامين از توابع بخش خورش رستم خلخال)، دم دماي صبح بود هنوز از روشنايي و گرماي آفتاب سوزان هفدهم تير ماه خبري نبود كه خانه كوچك فتحعلي غلامي  با تولد فرزند دومش روشن شد  و خانه را پر از شور و شعب نمود و طبق آداب و رسوم محلي با اذان و اقامه در گوش راست و چپش، نام بالنده و پرمعنايي بر وي گزيدند و بر گوشش نجوا كردند نام زيبا و پر بركت  بهار علي، كه خود گوياي همه چيز است.

ولي در خانواده و محله و روستا همه او را  بنام شهريار صدا مي كردند.

وضعيت اقتصادي خانواده و اوان كودكي

پدر بزرگوارش كارگر بود، و گهگاهي تراكتور مي راند و در چند تكه زمين كوچك كه با مشكل مي توانست مايحتاج يكسالشان را تامين كند كار مي كرد.

ولي منزلشان جزء معدود خانه هاي روستا، دو طبقه بود كه طبقه دوم را براي كمك خرجي به معلماني غير بومي اجاره مي دادند.

يك خانواده اي تقريباً پر جمعيت بودند 4 برادر و 2 خواهر.

بهار علي چون در يك خانواده مذهبي بزرگ مي شد، با يا علي بلند مي شد و با يا علي زندگي مي كرد و از كودكي اذان مي گفت و قرآن تلاوت مي نمود.

شهريار هنوز شيريني طعم حضور پدر را درك نكرده بود كه او را از دست داد و در نهمين سال زندگيش  (اوج انس كودك با پدر) يتيم شد.

در روستاها رسم بر اين است كه بچه پسر تا پا به رفتن به كوچه و محله مي گذارد، مي فرستند به چراي بره ها و يا در كنار بزرگترها به جمع كردن سمبلهاي افتاده از دست داس و دروگر، مخصوصاً در خانواده هايي كه فرزندان زيادي هست، هر كدام را بر اساس سن و قد و توانايي به كاري مي گماردند.

شهريار هم جزو بچه هاي آرام و سربزير و حرف شنوايي بود، از زماني كه هنوز زورش به گوسفندان نمي رسيد، طبق نياز و كار روستا، خانواده او را براي چراندن گاو و گوسفند به صحرا فرستادند و چوپاني مي كرد.

تو کجایی تا شوم من چاکرت           چارقت دوزم کنم شانه سرت

دستک بوسم بمالم پایکت              وقت خواب آید بروبم جایکت

و هميشه در كارهاي كشاورزي و دامداري به خانواده اش كمك مي كرد.

دوران  ابتدايي و راهنمايي

شهريار مثل بچه ها روز اول مدرسه رفتن را جشن گرفت و چون همسايه مدرسه بودند زودتر از ديگر بچه هاي اولي، دم در مدرسه را گرفت و منتطر اولين صداي زنگ مدرسه شد، آنروز يك روز بياد مادني و شادي براي او بود.

آنروزها مدرسه روستا دو شيفته بود سه ساعت صبح و دو ساعت بعد از ظهر كلاسها داير بود، وقتي مدرسه  تعطيل مي شد به كمك مادرش براي رسيدگي به حيوانات مي رفت و تابستانها هم براي كمك خرجي خانواده حيوانات ديگران را براي چرا به صحرا مي بردند.

دوران ابتدايي را در دبستان آيت الله كاشاني روستا سپري كرد.

و بعلت وضعيت پايين اقتصادي خانواده براي ادامه تحصيل (دوره راهنمايي) در شبانه روزي ايثار خلخال ثبت نام كردند.سال اول و دوم راهنمايي را با موفقيت به پايان رساند.

سال سوم راهنمايي بود كه همهمه اي دل ايشان را بهم ريخت، گويا نجواي آهنگران هر كه دارد هوس كربلا بسم الله و ترنم آهنگران:

ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش   بهر نبرد بی امان آماده باش آماده باش

بر دل ايشان نفوذ كرده، گويا صداي آهنگران، زمزمه ملائك آسمان را مي داد، پيام معشوق را سر مي داد، نواي عشق را مي نواخت، بوي بهشت را به مشام مي آورد، ترنم وصال يار را مي داد، رمز و راز افلاك را به رشته تحرير مي آورد، عبار دلها را صيقل مي داد، گوشها را نوازش مي كرد و گويا بلبلان سرمست را به بلبلستان فرا مي خواند.

و گويا غوغايي در دل او رخ داده، گويا كبوتر نفسش رخصت رفتن گرفته، گويا عجل به سراغش آمده،و كوس اناالحق مي زند و پاي ماندن ندارد.

طوري كه همكلاسي هايشان تعريف مي كردند در اين سال او خيلي عوض شده بود، دلش به درس و مشق نمي رفت، هميشه بهانه جبهه مي گرفت، خودش را به اين پايگاه و به آن بسيج مي زد و هر موقع به گوشش مي رسيد كه در جايي براي جبهه ثبت نام مي كنند به آنجا سرك مي كشيد و هر دفعه جواب نه مي شنيد، با آمدن هر شهيدي زخم دل او بيداد مي كرد، طوري كه دوستان بياد مي آورند روز تشييع شهيد ركابعلي نظرزاده (شهيد نام آور روستا) اعلام كرد كه من هم رفتني هستم و مطمئناً من هم شهيد مي شوم.

يكبار با يك كارواني خودش را تا دزفول رساند ولي يكي از آشنايانش به زور به بهانه كمي سن و سالش او را به خانه آورده بود.

آري، آنروزها عالمي داشت براي خودش ، گويي هاتف غيبي براش پيغام آورده بود، گويي ملائك دم گوشش نجوا كرده بودند، يا نمي دانم شايد در رويا و شايد برايش وحي آمده بود.

ديگر كسي جرأت نداشت جلودارش شود، آه در بساط نداشت. بسا كه نامش در سياهه آسماني نگاشته شده است.

مرحله اعزام به جبهه

براي جبهه رفتن خيلي تلاش و تقلا مي كرد، به هر كه به ذهنش مي رسيد (از مسئول پايگاه گرفته تا مسئول سپاه خلخال) اسرار مي كرد تا براي ثبت نام و اعزام به جبهه او را كمك كنندو واسطه اي شوند تا او عازم جبهه شود ولي بعلت كمي سن و سالش و كوتاهي قدش هيچ كس قبول نمي كرد، همه مي گفتند الان موقع درس خوانده توست، براي جبهه رفتن وقت زياد است، ولي خودش معتقد بود كه :

صد كتاب ار هست جز يك باب نيست                صد جهت را قصد جز محراب نيست

تا اينكه روزي بفكرش رسيد كه بصورت مخفيانه بدون ثبت نام عازم  شود، بالاخره نقشه اش گرفت و با اتوس كاروان، عازم اردبيل شدند و در پادگان شهيد پيرزاده آموزش نظامي را به پايان بردند و چند روزي به مرخصي آمدند.

تنها نوشته اي كه از دوران جبهه داشته ، زمان آموزش بوده كه به پسر عموي خود (نعمت غلامي) نوشته كه پاره از آن را در اينجا مي آوريم

شهریار بعد از سلام و احوال پرسي و توصيه پسر عموي خود براي رفتن به جبهه، نوشته :

به مادرم بگو گه از من راضي باشد، چرا كه بدون اجازه او آمدم، براي امام خميني و رئيس جمهور دعا كنيد، درسم را در جبهه مي خوانم :

من بسيجي هستم و جان را كنم فداي دوست

 

تا نگويد كس كه چون ناخوانده مهمان آمدم

من خود را ياور مهدي بدانم بهر جنگ

 

سر به حكم نايب بر حق ايشان آمدم

بهترين دعاي من اين است كه :

خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.

خدايا امام را حفظ كن، آقاي خامنه اي را حفظ كن.

خدايا من غير از جانم و بهتر از جانم چيزي ندارم كه فداي امام خميني كنم، چون من به خاطر امام حسين(ع) و حفظ انقلاب و اسلام و به خاطر امام به جبهه آمدم من آمدم كه دشمنان ايران را نابود كنم، اگر شهيد شدم افتخار مي كنم و آرزويم آن بود.

مرخصي

مرخصي تمام شد، وقت رفتن شدديگر زهرش ريخته بود، ديگر بهانه نمي گرفت ، ديگر خجالتي نبود، اين ور و آن ور نمي چرخيد، ديگر رودربايستي نداشت، ديگر مجبور نبود قائمكي و بدون اجازه برود.

آمده بود از مادر رخصت بگيرد، آمده  بود  بگويد تا مي تواني مرا تماشا كن، آمده  بود  بگويد ديگر بريده، ديگر سير شده، ديگر ناي ماندن ندارد،  آمده  بود  بگويد كسي منتطر او است، كسي دلواپس او است، گويا آمده بود حلاليت بگيرد، گويا آمده بود ما را بيدار كند، گويا آمده بود ما را عاشق خود كند و براي هميشه برود.

گويا ماموريت داشت كه فقط يك چيزي بگويد، فقط مي خواست يك زمزمه، يك شعر، يك سرود و يك حرف را اثبات كند كه خدا منتظرم هست.

موفع خداحافظي به مادر سفارش مي كرد، وقتي جنازه مرا آوردند، از  ميهمانان پذيرايي كنيد، شايد آنها خسته باشند و گرسنه و تشنه باشند. و خاطره اي از تشييع جنازه  شهيدي گفت كه از مدرسه شبانه روزي به تشييع جنازه شيهدي رفته بوديم كه مادر شهيد از ما پذيرايي كرد و براي تو راهيمان نان و پنير و ميوه گذاشت.

مادر سنگيني قدمها، از نگاهها و از رفتارهايش چيزهايي را حس مي كرد ولي سعي مي كرد به دلش بد راه ندهد.

مادر داشت بدرقه اش مي كرد، دنبالش آب ريخت كه پسر م انشاء الله كه زود بر مي گردي،
اردوگاه جبهه و شهادت

 

اندر آ مادر كه من اينجا خوشم

 

گر چه در صورت ميان آتشم

 

 

اندر آ مادر ببين برهان حق 

 

تا به ببيني عشرت خاصان حق

 

 

اندر آ مادر به حق مادري  

 

ببين كه اين آذر ندارد، آذري 

 

همراه لشكر 31 عاشورا عازم سردشت شدند.

او خودش همه چيز را مي دانست، مي دانست براي چه چيزي رفته ، و در كجا قرار دارد، هرچيزي از دستش مي آمد، انجام مي داد.

يك و نيم ماهي از رفتنشان گذشته بود كه در پانزدهم مرداد ماه هزار و سيصد و شصت و شش، لحظه اي درگيري با سربازان رژيم بعثي سر گرفت، همه در حال مبارزه و تكاپو، يكي با نارنجك، يكي با آرپي چي، يكي با تفنگ ، يكي با توپ و ديگري با تانك، همه سرگرم جنگ بودند، يكباره تيري پيشاني شهريار را شكافت.

نه نه تير نبود، لبان خدا بود، چشم اشارت خدابود.

گرم و گرم بود به گرماي حضور دوست!

چه ديدار زيبائي، چه بوسه آبداري، چه ميهماني گرمي.

آري، خدا بود، خندان خندان به پيشوازم آمده بود.

آري، ديدم او بود كه نظاره مي كرد و پيشانيم را مي بوسيد.

 چه لحظه بود! چه تماشاگهي بود! چه ترنمي بود!

چه استقبالي و چه پيشوازي!

وقت اذان بود و نماز اول وقت، او مُهر را بر پيشانيم نهاد و دنباله نماز را خودش سرود، نمازي كه بدون ركوع بود و بجاي پيشاني با پشت سر سجده بر سجدگاه ربوبي گذاشتم.

آري، دوست داشت كه رو به آسمان باشم.

آري، دوست داشت زيبايي آسمان را ببينم.

آري، دوست داشت روشنايي آسمان را بنگرم.

نه نه! آسمان نبود چرا كه چشمهايم را خون گرفته بود، پس شك نكن خود خدايش بود!

از پشت كوهها صداي شهريار خوش آمدي، صحراي سردشت را پر كرده بود!

چه استقبالي، چه سرودي، چه نجوا و چه عطري.

بر پيشانيم بوسه زد، تا روحم از جاي مُهر نماز به پرواز در آيد.

بر پيشانيم  بوسه زد، تا تپيدن قلبم را تماشا كند.

بر پيشانيم بوسه زد، تا خون چشمهايم را بگيرد و چيزي را جزء خودش نبينم.

بر پيشانيم بوسه زد، تا با لرزش دست و پا در مقابلش برقصم.

بر پيشانيم بوسه زد، تا لي لي كنان بسويش تاتي كنم.

بر پيشانيم بوسه زد، تا جاي مُهر بر پيشانيم حك شود.

بر پيشانيم بوسه زد، تا عاشق به معشوقش برسد.

بر پيشانيم بوسه زد، تا انتظار به پايان برسد و وصل محقق يابد.

بر پيشانيم بوسه زد، تا مرا بغل بگيرد.

بر پيشانيم بوسه زد، تا ميهمانيم كند.

بر پيشانيم بوسه زد، تا جام مي از دستش بنوشم.

بر پيشانيم بوسه زد، تا به پشت زمين خوردنم را احساس نكنم.

برايش رقصيدم، قلبم برايش به تپش افتاد، چشمهايم برايش گريست، لبانم برايش خنديد، روحم برايش بال زد، بغلم كرد، نوازشم كرد و آرام گرفتم.

آسمانا چند گردي گردش عنصر ببين

 

آب مست و باد مست و خاك مست و نار مست 

حال صورت اينچنين و حال معني خود مپرس 

 

روح مست و عقل مست و خاك مست اسرار مست 

رو تو جباري رها كن خاك شو تا بنگري

 

ذره ذره خاك را از خالق جبار مست

 پس از شهادت

مادر هر روز موقع اذان رو به قبله مي ايستاد و براي پسرش دعا مي كرد، با خود و خداي خود راز و نياز مي كرد، سر نماز برايش دعا مي كرد.

هر روز از دميدن صبح تا غروب آفتاب منتظر صداي در بود كه پسركم از جبهه برمي گردد، برايم از جنگيدنش  ، رشادتش و نابودي دشمن تعريف مي كند.

و شبها تا صبح در خواب در زدن و سلام كردن پسرش را مي ديد، در رويا عروسي و نوه هايش را در ذهنش مي پروراند.

روزي در خواب مي بيند كه در مسجد است، يكدفعه سقف مسجد باز مي شود و يك گهواره مي آيد پاييم و به او مي گويند كه پسرت را بگذار داخل گهواره و او هم همين كار را مي كند.

در خواب ديگري مي بيند كه شهريار او را به حياطي بزرگ برده كه پر از ميوه است و توي آن ميوه هاي يك انار چيد و به من داد و بعد گفت كه برو و اين انار را با خودت ببر.

با اين روزها و شبها به سختي تا مي كرد ولي اميدش را از دست نداده بود و هر آن منتظر در زدن شهريارش بود.

روزي در شان به صدا در آمد، زهرم تركيد و قلبم لرزيد، خدايا شهريار من آمده، بچه ها زود بلند شويد و برويد در را باز كنيد و ببينيد كيست در را مي زند، بچه ها بدو بدو رفتند تا در را باز كنند، ولي ديدم خيلي زود برگشتند، گفتند مسئول پايگاه با تو كار دارد،
دلم ريخت، خدايا با من چكار دارند، نتوانستم از جايم بلند شوم، ديگر ناي رفتن نداشتم، با خودم هزاران فكر و خيال! خدايا نكند كه . . .

رفتم دم در، گفتند بايد بريم خلخال ، شهريار زخمي شده، چشمهايم امانم نداد، دلم آشفته شد، زبانم بند آمد، زود چادرم را برداشتم و جلو مسجد (كه ديوار به ديوار خانه بود)  آمدم، ديدم ماشين سپاه با چند نفر برادر سپاهي كه آنجا منتظرم بودند، گفتم!
بگوييد چي شده، حتماً شهريارم شهيد شده، گفتند نه! فقط زخمي شده، با ماشين سپاه آمديم خلخال.

رفتيم بنياد شهيد خلخال، جايي كه چند تا جعبه در آنجا بود، آنجا بود كه گفتند شهريارت، تاج سرت، نازنين پسرت و بهار علي شهيد شده است، جعبه اي را از ميان جعبه ها نشانم دادند و گفتند اين شهريار توست، اين بهارِ علي است، بغلش كردم، نازش كردم، برايش لالايي خواندم، اشك شوق چشمانم را گرفته بود، بغض گلويم را مي فشرد، زبانم بند آمده بود.

تازه يادم مي آمد كه شهريا موقع خداحافظي چه مي گفت، تازه مي فهميدم آن قدم برداشتنهايش، آن نگاههايش، آن خداحافظيش براي چه بوده است.

ولي حيف كه آن حرفها، آن رفتارها، آن نگاهها و آن برخوردها را لمس نكرديم، نيافتيم،
نفهميديم.

جنازه شهيد از خلخال با عزت و عظمت تمام به سوي منامين بدرقه شد. نزديك روستا بوديم كه ديديم، در ورودي روستا سيل عظيم مردم با دستجات سينه زني و زنجير زني و نوحه خواني منتظرند كه بهار علي را در آغوش خود بگيرند، خدايا چه محشري بود، گويي قيامتي بپا خواسته، همه يكي شده بودند، دوست ، آشنا، غريبه، كوچك و بزرگ و مردم روستاهاي اطراف  همه هم بودند.

همه بر سر  و سينه مي زدند و ناله مي كردند با شعار

این گل پرپر از کجا آمده          از سفر کربلا آمده

این گل پرپر به کجا می رود      سوی حسین به کربلا می رود

از شهريار استقبال مي كردند، او را روي سر و شانه و دستهايشان گرفته بودند و همه غرق در اشك و ماتم و عزا بودند.

ديگر تنها شهريار من نبود، شهريار همه بود، بهارِ علي بود.

به گلستان شهداي روستا بردند و در دامان ديگر شهداي روستا جا دادند، گويا شهداء هم به پيشوازشان آمده بودند. او را در آغوش گرفتند و ديگر به كسي تحويل ندادند و در جوار هم آرميدند.

اينك اينجا محل زيارتگاه عاشقان  و ميعادگاه مومنان شده است.

طبق وصيت شهيد از ميهمانان پذيرايي و تشكر شد و بعد از مراسم عزاداري و ختم شهيد برادر بزرگ و دوستانش هم قسم شدند براي ادامه راه شهيد بزرگوار عازم جبهه حق عليه باطل شدند تا جاي پاي شهدا را در جبهه ها پركنند.

روحش شاد
و راهش پر رهرو باد

و ما هم از خداوند شهداء خواستاريم كه ما نيز از رهروان راستين آنها قرار دهد.

برچسب ها: manaman,manamin,gholami,gholamimanaman,gholamimanamin,شهدایمنامن,شهدای منامن,شهیدان منامن,شهیدان روستای منامن,منامین,مرتضی غلامی منامن,زندگینامه شهدای منامن,شهید بهارعلی غلامی منامن,خلخال,هشجین,بنیاد شهید خلخال,بنیادشهید اردبیل,اموزشگاه شبانه روزی شهید بهشتی خلخال,مدرسه منامن,مذهبی منامن,ساعدشاد منامن,بچه های منامن,
موضوع : | لينك ثابت

زنده گینامه شهید بهارعلی غلامی منامن...
ما را در سایت زنده گینامه شهید بهارعلی غلامی منامن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sgholamimanaman بازدید : 168 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 18:10